فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
خدا نوشت به اسم شما سپیدهدمان را
و آفرید به نام شما زمین و زمان را
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
ما عشق تو را به سینه اندوختهایم
در آتش عشق، بال و پر سوختهایم
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم