صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
بوی گل از سپیده میآید
اشک شوقم ز دیده میآید
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
پیام نور به لبهای پیک وحی خداست
بخوان سرود ولایت که عید اهل ولاست
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
گرچه سوز همه از آتش هجران تو بود
رمز آزادی توحید به زندان تو بود