حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده