فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش