حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی