رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
خوشا آنکس که امشب در کنار کعبه جا دارد
به سر شور و به دل نور و به لب ذکر خدا دارد
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
دلم از شبنشینیهای زلفش دیر میآید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر میآید
سامرا امشب ز شبهای دگر زیباتری
در جلال و در شرف اُمّ القرای دیگری
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
عرض حاجت با تو دارم یا امام عسکری
ای خدایت داده بر خلق دو عالم برتری
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد