میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
روی تو را ز چشمۀ نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
سلام ای طبیب طبیبان سلام
سلام ای غریب غریبان سلام
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
گفتا بنویس تا سحر، نامۀ عشق
با دیدۀ پُر ابر، سفرنامۀ عشق
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
کاروان میرسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بیتاب
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
این صحن که بینالحرمین عتبات است
در اصل، همان عرشۀ کشتی نجات است