خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست