تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
اگرچه در نظرت آنچه نیست، ظاهر ماست
سیاهجامۀ سوگت لباس فاخر ماست
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
بیابان بود و صحرا بود آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود آنجایی که من بودم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
عصر تاسوعاست ای نقّاش فردا را نکش
صبح دریا را کشیدی ظهر صحرا را نکش
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
غمگین زمین، گرفته زمان، تیرهگون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
آفتاب بن علی بن حسين بن علی
راوی نور، شكافندۀ علم ازلی
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
امشب میان گریه و لبخند خود گمم
سرشار از طلوع بهار تبسمم
در باغ جهان نسیم سرمد آمد
بر غنچۀ علم، فیض بیحد آمد
ای دانش و کمال و فضیلت سه بندهات
دشمن گشادهرو، ز گلستان خندهات