من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
گسترده شد در این ولایت خوان هفتم
روزی ایران میرسد از مشهد و قم
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
قسم خوردهای! اهل ایثار باش
قسم خوردهای! پای این کار باش
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد