کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد