فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
مگذار اسیر اشک و آهت باشیم
در حسرت یک گوشه نگاهت باشیم
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو