تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد؟
نمیدانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم
فروغ دیدۀ شبزندهداری ماند و من ماندم
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
اینجا حرم خداست، سبحانالله
در تربت او شفاست، سبحانالله
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است