قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
سخنی ز کربوبلا بگو، نفسی از آنچه که دیدهای
دو سه بیت تازه و تر بخوان، که چه دیدهای، چه شنیدهای
به نینوای حسین از «شفق» سلام برید
سلامِ خستهدلی را به آن امام برید
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
شور سفر کربوبلا در سر توست
برخیز، گذرنامه، دو چشم تر توست
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
چشم از همه کائنات بستی، ای عشق
در کعبهٔ کربلا نشستی، ای عشق
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست