هیچ مردی در جهان مانند پیغمبر که نیست
هیچ بختی بهتر از پیوند پیغمبر که نیست
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
حسود حُسن تو برگ گل است، شبنم هم
اسیر عصمت تو آسیهست، مریم هم
دلش را بردهای، هر وقت صحبت کردهای بانو!
محمد را، چنین غرقِ محبت کردهای بانو!
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
ای که جا در دل و در جان پیمبر داری!
رتبه از مریم قدّیس فراتر داری
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
ای رسول خدای را همدم!
در حریم رسالتش مَحرم
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
ای بانویی که زنده شد عصمت به نام تو
پیک خداست حامل عرض سلام تو
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی