خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،
که همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی