رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
دست در دستِ باد میریزد
به روی شانه گیسوان سپید
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار