تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
چقدر بد شده دنیا چقدر بد شدهایم
به جای گرمی آغوش، دست رد شدهایم
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
و خانهها، همه، هر جا، خراب خواهد شد
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد