بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفتهست، آری وضع کنعان، روشن است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
نعرهزنان ایستاد بر سر میدان شهر
رِند خیابان عشق، شیخ شهیدان شهر
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
سرم خاک کف پای حسین است
دلم مجنون صحرای حسین است
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
ای نیّت تو رو به خدای آوردن
برخیز! به قصد رونمای آوردن