با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات