وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست