عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
نمازی خواندهام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر حوّل حالنای سال تحویلش
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست