دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
پیام نور به لبهای پیک وحی خداست
بخوان سرود ولایت که عید اهل ولاست
غدیر، خاطری از گل شکفتهتر دارد
غدیر، یک چمن آلاله زیر پر دارد
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت