شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده