میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری