نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
بعید نیست غمت همچنان شهید بگیرد
بگیرد و همه جا باز بوی عید بگیرد
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز