ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیم که از تبار یاران هستیم
این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود