شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته