تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم