پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟