عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
ماه صفر رسید و افق رنگ دیگر است
عالم سیاهپوش به سوگ سه سرور است
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
ای ز فرط ظهور ناپیدا
ای خدا! ای خدای بیهمتا!
هر کسی را به سر هوایی هست
رو به سویی و دل به جایی هست
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
دست خدا پردۀ شب را شکافت
صبح شد و نور خداوند تافت
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند