امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
تابید بر زمین
نوری از آسمان
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد