نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو