غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر