تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
رسید جمعهٔ آخر سلام قدس شریف
سلام قبلهٔ صبر و قیام، قدس شریف