غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس