هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو