زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته