امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!