گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم