تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو