کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
خدا نوشت به اسم شما سپیدهدمان را
و آفرید به نام شما زمین و زمان را
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
که بود این موج، این طوفان، که خواب از چشم دریا برد؟
و شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا برد
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند