خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم
چه شعبانالمعظم، چه محرّم دوستت دارم
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
غالب شده بود ترس بر عرصۀ جنگ
پر بود تمام معرکه از نیرنگ
آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود
با اشک سوی نعم الامیر آمده بود
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...