سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
بوی گل از سپیده میآید
اشک شوقم ز دیده میآید
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
صدای پای شما... نه، صدای بال میآید
کسی فراتر از امکان و احتمال میآید
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
گاهی از کوچههای مدینه یک صدای قدیمی میآید
بین فرزند و مادر نشان از گفتگویی صمیمی میآید!
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
گرچه سوز همه از آتش هجران تو بود
رمز آزادی توحید به زندان تو بود
بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را
کز آتش دل کردهام روشن، چراغ آه را
دیده شد دریای اشک و، عقده از دل وا نشد
ماه گم گردید و امشب هم اجل پیدا نشد
شوریده سری که شرح ایمان میکرد
هفتاد و دو فصلِ سرخ عنوان میکرد
عالم همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب، خدا خدا! بایدمان
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!