باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!