با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده