تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن