تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟