چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
ای یادگار آدم و ادریس، ای قلم
برکش قلم به صفحۀ تلبیس، ای قلم
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانهها لرزید و لرزیدند دلها بیشتر
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است