با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی